موومان پنجم آن سمفونی
03-08-2013
دلتنگ در شهر محبوبم برلین به کتاب فروشی رفتم تا ساعتی او را ببینم. همیشه این کار را می کردم. 18 سال دوستی این گونه تداوم یافته بود. فراز و نشیب ها گذرانده بودیم. کتاب فروشی بسته بود. به شماره اش زنگ می زنم. برمی دارد.
می پرسم: کجایی؟
می گوید: دارم جمع و جور می کنم برای سفر به کانادا و واشنگتن. تو چطوری؟ زن نگرفتی؟
پتکی بر سرم می خورد و پایم سست می شود. از آن لحظه ها است که کم می آورم. می گویم: تو چرا این حرفو می زنی؟
او کم نمی آورد: هیچی فکر کردم شاید زن گرفته باشی.
* * *
سمفونی مردگان در گوشم می پیچد، این بار بدون آفریدگارش. سورملینا نیز مظلوم و تنها ماند چون فرشته من، چون پروانه بال شکسته من.
Comments
nakamiiha
9. August 2013 - 18:51
مریم
4. August 2013 - 14:43
navidar
1. October 2013 - 12:46
محمدرضا
25. September 2013 - 14:29